به گزارش «ایثار» از ایلام؛ جنگ که شروع شد هر خانه مردم ایلام، برای خودش سنگری بود در مقدمترین خط نبردی که یک سمتش بی شرمی وقیحانه رژیم بعث بود و سمت دیگرش کرور کرور عشق و ایثار و ایمان وصف ناشدنی مردمانی بلند همت.
از جنگ تحمیلی و دفاع مقدس عزیز، بسیارها شنیدهایم و دیدهام. اما بسیارها را هنوز نمیدانیم. نمیدانیم اقلیم عشق چهها که ندیده است و چگونه مرگ و زندگی را به معنا نشسته است. روزی که خواستیم گوشه گوشه شهر را یک بار دیگر به نظاره بنشینیم تا آثار دفاع مردممان در مقدمترین خط مقدم عشق را ببینیم، هیچ فکر نمیکردیم زخم پیکر مردم ما و زیستن مدامشان با آثار جنگ اینگونه باشد.
در زمستان 96 مهمان خانه گرم اقلیم بانو شدیم تا او برایمان از زخم عشق بگوید و بگوید که چه شد نیمهای از ماه پنهان شد...
اقلیم بانو با آرامش و صمیمیتش ما را به حضور پذیرفت. نیمی از صورتش را پوشانده بود، همین اول بگویم ماندهام صبر چقدر میتواند حقیر شود گاهی! صبر هم همچون ما انگار به مهمانی آمده بود تا دست در دست حیرت، هزار باره به پای صحبتهای زنی بنشیند که گرچه آرزوهای بر باد رفتهاش را از بغض زنده گلویش و از عمق تلخی حرفهایش میشد به راحتی فهم کرد، اما ناسپاس نبود.
دریایی بود از امید برای دلهای کوچک ما و روحمان را حیاتی دوباره بخشید. در ادامه، پای حرفهای، اقلیم بانو مینشینیم و برگهایی از دفتر خاطرات سرفرازانه اش را با هم به تماشا مینشینیم.
رژیم بعث لعنتی، سال 62 تهدید کرده بود که شهرها را بمباران میکند، جنگ شهرها رویه دیگر جنگ بود که زمزمهاش آن روزها فزونی گرفته بود. برای همین، در اوج بمبارانها، مردم روزها جان پناهشان روستاها و کوههای اطراف شهر میشد. اقلیم بانو به همراه شوهرش در سرمای بهمن ماه به چالسرا رفتند تا فرزندانشان (نسرین، معصومه و محمد 11 ماهه) را از هیاهوی جنگ کمی دور کنند.
آن روز خاصِ توصیف ناشدنی، محمد روی زمین خوابیده بود. دختران مشغول بازی بودند. اقلیم بانو در کنار زنان همسایه، مشغول آماده سازی ناهار بود. مردها بر بلندای تپه، مسیر هواپیماها را دنبال میکردند. زندگی جاری بود؛ جاری... اندکی بعد هواپیماهای دشمن، چنان در آنی نسخه زندگی را پیچیدند، انگار که همیشه رنگِ آن منطقه، به سرخی خون بوده باشد...
صدای غرش هواپیما که نزدیک شد، اقلیم بانو محمد را در بغل گرفت تا جانش را در امان نگاه دارد؛ مهر مادری است دیگر، چه میتوان گفت؟ اما باقی ماجرای شگفت انگیز و گاه ناباورانهاش را باید از زبانِ خودش روایت کرد.
اقلیم بانو میگوید: احساس کردم، چیزی بر سرم خورد و مرا به اعماق زمین برد؛ انگار که مرده باشم! کمی بعد، چشمانم باز شد، که گاه آرزو میکنم کاش باز نمیشد! چه میدانید تنِ دو نیم شده زن همسایه را دیدن یعنی چه؟ چه میدانید گیسهای بلند و سربند محلی زنی را بر روی شاخه درختان دیدن، چه حالی دارد؟ چه میدانید آن روز با ما چه کردند؟
به خودم که آمدم خون از فکم فواره میزد. چادرم را جمع کردم و روی فکم گذاشتم اما بیفایده بود. فکم آویزان شده بود. پای کودکی به طرفم پرت شد، فکر کردم پای نسرین است. اما با دقت که نگاه کردم کفش پسرانه پایش بود. پای پسر یکی از همسایهها بود. حالِ دلم را میفهمید؟ نه! گمان نمیکنم! کاش هیچ کس نفهمد، هیچ کس! محمد را دیدم که ترکش به سرش اصابت کرده بود و مقداری از پوست سرش را با خود برده بود. حالِ مادریام را چه کس درک میکند؟!
قلبِ مادریام چنان ضجه میزد که زمین و آسمان انگار به گریه نشسته بودند؛ حالِ خودم، فراموشم شد! فکِ آویزان شدهام را از خاطر بردم... نمیدانم چرا آنجا زمان آنقدر امتداد داشت! چرا آنقدر کشدار میشد! نمیدانم چرا صدای غرش هواپیما هنوز در گوشم میپیچد. نمیدانم چرا چشم که باز میکنم بدن شکافته شده دو نفر از زنهای همسایه را کمی آن طرف تر میبینم.
من فقط میدیدم. توان عکسالعمل نداشتم. توان فغان و فریاد نداشتم. هنوز هم ندارم. هنوز هم نمیتوانم از سنگینی آن بار کمی بکاهم و فریاد برآورم بر سر این حقوق بیبشر...
بعد از مدتی که به –گذر قرنها میمانست- آمبولانس آمد و ما را راهی بیمارستان کرد. در ایلام، نمیتوانستند برایم کاری انجام دهند. ناگریز، با دلی شکسته و پر سوز و گداز، من و پسرم با هلی کوپتر به کرمانشاه منتقل شدیم؛ از کرمانشاه هم راهی تهران شدم. این اولِ روزهایِ پر التهاب و دردناک و غریبانه ام بود...
در تهران، دکتر فکم را دور انداخت. سرم بزرگ شده بود. از خودم میترسیدم! بعد از مدتی، دکتر دیگری سراغم را گرفت و متأثر شد از حالم؛ گفت باید فکم پیوند میخورد، نه اینکه دور انداخته میشد.
اما چه سود! تقدیر من دیگر جور دیگری رقم خورده بود. راه گریزی از آن نبود که نبود. یک سال و شش ماه بیمارستان بودم. در آن مدت، از راه بینی، به من مایعات میدادند. چندین بار عمل شدم اما بیفایده بود. شبهای کشدارِ ناتمامِ آن سالهایم، خواب دختر کوچکم معصومه را میدیدم که گریه میکرد، که لباسهایش کثیف بود و کسی کمکش نمیکرد. این شده بود کابوس هر شبم.
بعد از مدتی، دکتر گفت باید از گوشت بدنم به فکم پیوند بزنند! گفت که عمل جراحی بسیار سختی است و امکانِ زنده ماندن هم اندک است! گفتند بهتر است چند روزی به خانه بروم و بچههایم را ببینم! اما چه دیداری؟ اوضاع من کم سخت نبود که ترس بچهها از من و دوری کردنشان بیشتر مرا سوزاند. نمیدانید! نمیدانید چه میگویم!
من پس از آن همه در به دری و درد غربت و تنهایی و تحملِ اوضاعِ صورتم، و در فراغ دردآلود و حزن انگیز جگر گوشههایم، چه میدیدم... در این میان، دلم به حال همسرم هم میسوخت. در نبود من تمام کارهای خانه را انجام میداد. کار و کاسبی را رها کرده بود. دست از زندگی شسته بود و مشغول بچهداری بود...
با حالِ خرابم، برای عمل جراحی به تهران برگشتم، هیچ کس را نداشتم، به اتاق عمل رفتم، قبل از آن به پرستارها و هم اتاقیهایم گفتم شما را به خدا اگر زنده ماندم مراقب من باشید؛ من هیچ کس را اینجا ندارم. در آن عمل جراحی، گوشت پاهایم را به فکم پیوند زدند. 24 ساعت بیهوش بودم. در حالت بی هوشی استفراغ میکردم و آب از دهانم میریخت. وقتی به هوش آمدم یکی از پرستارها به منگفت: «ای کلک! تو که گفتی کسی رو اینجا نداری! پس اینا کی بودن از وقتی که از اتاق عمل بیرون آمدی ازت مراقبت میکردن؟!»
گفتم: «به خدا خانم من هیچ کس رو اینجا ندارم، داری با من شوخی میکنی!» هم اتاقیهایم گفتند: «راست میگه! دو تا خانم چادری بلندقد این مدت کنارت بودن. آب دهانت رو پاک میکردند. وقتی هم استفراغ میکردی، تمیزت میکردند.»
گفتم: «الان کجان؟ من نمیشناسمشون. اینجا تنهام!» سر این موضوع خیلی بحث کردند. تا اینکه حرفم را قبول کردند. پرستار آمد و پارچ آب کنار تختم را بین همه مریضها پخش کرد. میگفت: این آب شفاست، در وسط آن همه درد و رنج، امید در دلم زنده شد. بعد از مدتها، احساس سبکی کردم. با خودم میگفتم این نتیجه این همه زجر و دردی است که کشیدهام.
نتیجه سرگردانی همسر و بچههای مظلومم است. خدا اینها را به کمکم فرستاده تا ذرهای از غم و غصهام کم شود. روزها به سختی و به ظاهر میگذشتند؛ اما چه گذشتنی! وضعیتم وحشتناک بود. اضافی گوشتی که به فکم پیوند زده بودند، از گردنم آویزان بود. کم کم حس کردم گوشت در هر حال سیاه شدن است. به من گفتند باید از قسمت دیگری از بدنم، دوباره به فکم پیوند بزنند؛ عملِ قبلی جواب نداده است! دوباره من، دوباره عمل جراحی... آخ! خدایا، صبورم کن!
گوشت پاهایم را برای صورتم گرفتند، جای آن را باند گذاشتند. گوشت تازهای که روییده بود، از سوراخهای باند بیرون زده بود و هر کاری میکردند به سادگی باند از زخمم جدا نمیشد. یک روز پرستارها دست و پایم را گرفتند و یکی از آنها باند را محکم کشید. صدای فریادم همه بیمارستان را در بر گرفت. صدایِ دردآلودم گوشِ فلک را کر کرد. دیگر نایِ ضجه زدن ندارم!
بعد از آن همه عمل جراحی باز نتوانستم زیبایی از دست رفتهام را به دست بیاورم. دیگر در فک پایینام، لثه ندارم؛ گوشت نرم پیوندی است. تمام عمرم باید مایعات بخورم. در جمع هم نمیتوانم غذا بخورم. گاهی مهمانی که میروم من را به اتاقی میبرند و برایم غذا میآورند.
بارها و بارها، مقداری از غذا را در نایلون میریزم و زیر چادرم میگذارم تا فکر کنند غذا را خوردهام. از شما چه پنهان، در عروسی بچههایم دوست داشتم من هم مثل زنهای دیگر لباس زیبا بپوشم و آرایش کنم، اما به خاطر وضعیت صورتم نمیتوانم؛ هرگز نخواهم توانست...
نقطه امید و صبوریام، در تمامِ این سالهای رنج، همسرم بوده است؛ با صبوری بیحد و اندازهاش، حتی یک بار با من برخورد بدی نداشته و مشکلم را به رخم نکشیده است. گاهی خودم هم از صبر این مرد تعجب میکنم.
حتی در شرایطی، بعضیها به همسرم گفته بودند ازدواج مجدد کند، اما او همیشه میگوید علاقهاش به من همان علاقه قبل از این اتفاق است. این ایثار و صبر و علاقه همسرم، مثل آب روی آتش است؛ جوانههای امید و عشق را هر لحظه در دلم مینشاند. اگر زندگی سختی دارد، زیبایی هم دارد و میشود دستِ خدا را هر لحظه احساس کرد...
انتهای پیام/